فصل ۱۲ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
زمان زایمان مهتا فرا رسید . از عصر تا صبح روز بعد درد کشید و سرانجام دختری کوچک و زیبا به دنیا آورد . آقاجان در گوشش اذان گفت و نامش را پریا گذاردند . از ماکان خبری نداشتم . شب ها کارم شده بود مرور نامه های گذشته اش . تا پاسی از شب چراغ اتاقم روشن بود و در عالم رویا در کنار او سر می کردم . روز ها مهمانانی برای دیدار مهتا و فرزند کوچکش و خیابان شام می دادیم . اوضاع خانه درهم بود ٬و در این میان تمام زندگی من در آن نامه ها خلاصه می شد . مادر بسیار خوشحال بود و با همه ٬ از جمله من سر شوخی داشت . اما دریغ از این که من به جز ماکان به چیز دیگری فکر نمی کردم . مدت ها بود لبخند از لبانم محو شده بود . یک روز عصر زن دایی مهوش و خواهرش شهناز که از رشت آمده بود به همراه دایی خشایار و سروناز و صنوبر به خانه ی ما آمدند . اط قضا ناصرخان و زن دایی و طاهره هم حضور داشتند . در اتاق پذیرایی جمعشان جمع بود که صحبت از احمد و کار و بارش پیش آمد . مهوش خانم شروع به تعریف از پسرش کرد ٬ از خانه و ماشین و باغی که در نیشابور خریده بود ٬ و هزار تمجید دیگر . زن دایی طاهره حرف های مهوش را به تمسخر می گرفت و هر لحظه میان حرفش می دوید و با لحن پرکنایه از او سوال می کرد . همیشه این رفتار بین دو زن دایی ام موسوم بود . یکی تعریف می کرد و دیگری کنایه می زد . از جو اتاق خسته شدم . هیچ وقت تحمل این حرف های صد تا یک غاز را نداشتم . مهتا روی ایوان نشسته بود و ناصرخان پریا را در آغوش داشت و با هم گرم گفتگو بودند . از دور به عشق آنان غبطه می خوردم . با این که مهتا اول عقدشان ناصرخان را نمی خواست ٬ حالا بعد از چند سال زندگی و تولد پریا عاشقش بود . ای کاش من هم در همان زمانی که نوجوانی بیش نبودم ازدواج می کردم ٬ شاید حالا از دست عشق و ناکامی در امان بودم . اما باز به خود نهیب زدم: یک تار موی ماکان را به یک دنیا نمی دهم . دوری اش هم برای خودش لذتی دارد و عشقم را سوزان تر می کند . شب بعد از رفتن مهوش و خواهرش موقع صرف شام مادر انگار می خواست مطلبی را عنوان کند ٬ با نگاه پدر ساکت شد . پدر نگاهی به جمع کرد و گفت : یک ماه دیگر تا سال نو باقی مانده است . امشب مسئله ای را می خواهم عنوان کنم که شاید در سومین روز عید به اتمام برسد . روی حرفم با توست دیبا . از شنیدن اسمم میخکوب شدم . احمد از تو خواستگاری کرده است . از نظر من و مادر تایید شده است . نظر تو را نمی خواهم ٬ فقط می خواستم بدانی که قرارهای ما گذاشته شده است . قبلا دایی ات در تجارتخانه مسئله را عنوان کرده بود و امروز زن دایی ات تو رو خواستگاری کرد . می خواستم بگویم عزیزم خودت را آماده کن . قاشق از دستم سر خورد . اشک جلوی دیده ام را گرفت . مثل دیوانه ها شده بودم . با گریه ی بلندی از اتاق خارج شدم . صدای ناصرخان و مادر را شنیدم که به پدر می گفتند : ناراحت نشوید آقا . او هیچ وقت فکر نمی کرد احمد از او خواستگاری کند ٬ به همین خاطر در وهله ی اول جا خورده است . ناصر خان افزود : آقاجان بگذارید عروس شود ٬ بعد همه چیز به روال عادی برخواهد گشت . دیگر هیچ نفهمیدم . فقط دست های مهتا بود که مرا روی تخت می نشاند . گریه امانم را بریده بود . با صدای بلند فریاد زدم : ماکان را دوست دارم . مهتا جلوی دهانم را گرفت - آرام باش عزیزم . تو رو به خدا آرام باش . نگذار آقاجان یا ناصرخان بفهمند به خدا می کشنت . گریه ام را فرو نشاندم . - من از احمد بیزارم مهتا . تو که این را خودت خوب می دانستی . نباید می گذاشتی این مسئله مطرح شود . - مگر خواهر . من در آن حدی هستم که بتوانم روی حرف آقاجان یا مادر حرف بزنم ؟ تو هم سخت نگیر . او را که نمی شناسی . شاید اگر آنقدر که فکرت را مشغول ماکان کرده بودی کمی به احمد می اندیشیدی ٬ حالا او هم می توانست برایت عزیز باشد . از فرط گریه صدایم گرفته بود : نه نباید چنین شود . پدر حق ندارد مرا وادار کند احمد را بپذیرم . مهتا هم گریه می کرد : عزیزم ٬ آرام باش . خون به پا می کنی . بیا و ماکان را فراموش کن . باور کن عشق تلقینی بیش نیست . - نه مهتا ٬ من هرگز او را فراموش نخواهم کرد . عشقش در خون و رگ هایم جاری است . اگر عاشقی تلقین است ٬ پس زندگی هم سرابی بیش نیست . - اما تو مجبوری او را فراموش کنی . دیدی پدر چه گفت ؟ آنها تصمیم خود را گرفته اند . بله دیدم چگونه مرا نابود کردند . اما باور ندارم مرا به پول و ثروت احمد فروخته باشند . این چه حرفی است که می زنی ؟ پدر احتیاجی به اموال او ندارد . این نسبت را به آقاجانم نده . سه روز را در حالت نیمه بی هوش گذراندم . مدام روی تخت افتاده بودم . مادر به بالینم می نشست . انگار از جریان مطلع بود ٬ اما هیچ نمی گفت . صبح یکی از روز ها که در تب می سوختم ٬ خواب دیدم ماکان کنارم نشسته است ٬ با دسته ای از گل های رز . صدای نفس هایش ٬ بوی عطرش و نافذی چشمانش را می دیدم . زیر نور این عروس آسمان ٬ چهره اش گیرا تر از همیشه بود . لبخندی زد و دسته گل را به من داد . به آرامی گفت : با احمد برو . از خواب برخاستم . چه رویای هولناکی بود . مگر می شد عاشقی معشوقش را از خود براند ؟ اما همین حرف او چنان نیرویی به من بخشید که احساس کردم این امر ٬ امر خود ماکان است و دیگر سرنوشت من به همین جا ختم می شود و هیچ راه فراری نیست . مادر بر بالینم نشسته بود . وقتی چشم گشودم بوسه ای بر پیشانی ام زد . بی مقدمه گفتم : به احمد بگویید جوابم مثبت است . مادر دستانم را گرفت و با خوشحالی گفت : خوشحالم کردی . می دانستم دختر عاقلی خواهی شد . اما مادر می دانم خوشبخت نخواهم شد . چرا عزیزم . احمد پسر خوبی است . به دلت بد نیار . خوبی اش ارزانی خودش . بلاجبار زنش می شوم . عصر آن روز لباس مرتبی به تن کردم و به اتاق پدر رفتم . حالا من دختری ۲۰ ساله بودم که دنیا را به طور دیگری می دیدم و به سرنوشت شوم خویش راضی شده بودم . باید می پذیرفتم . به خاطر خانواده و آبرویمان . شاید به قول مهتا پدر ماکان را نمی پذیرفت ٬ آنوقت چه می توانستم بکنم ؟ در اتاق را زدم و صدای بم و گفته پدر مرا به داخل فرا خواند . بیا تو . - سلام آقاجان . سرش را از روی اوراقی که پیش رویش بود بلند کرد و به اکراه پاسخ سلامم را داد . روی صندلی مقابلش نشستم . چه کار داری ؟ دوباره دو دل شدم . پرسیدم چه کار داری ؟ حرف بزن . آقاجان آمدم بگویم .... دوبار نتوانستم حرفم را به آخر برسانم . برای این حرف باید کلی جسارت به خرج می دادم . - بگو پس چرا ساکتی ؟ آقاجان می خواستم برای ازدواج با احمد شرایطی قائل شوم . از جمله ی آخرم پدر سرش را بلند کرد و مستقیم به چشمانم خیره شد . انگار انتظار این همه گستاخی را نداشت . در حالی که چهره اش درهم رفته بود گفت : چه گفتی ؟ شرط ؟ چه شرطی ؟ امیدوارم بپذیرید . بگو ببینم . می خواستم درخواست کنم مراسم عقد و ازدواجم را با هم بگیرید و اصلا نمی خواهم مثل مهتا برایم مهمانی بدهید . دوست دارم همه چیز در حین سادگی برگزار شود . پدر با حالتی برافروخته برخاست ٬ دست هایش را مشت کرد و روی میزش کوبید . ساکت شو دختر ٬ بس است . تو دیگر داری وقاحت را به حد اعلا می رسانی . چه گفتی ؟ جشن نمی خواهی ؟ خرج نکنم ؟ می خواهی تو را مثل بیوه زن ها به خانه ی پسردایی ات بفرستم ؟ می خواهی مردم کوی و برزن پشت بهادرخان زندی لغز بخوانند ؟ بعد از انکه همه ی خواستگارانت را جواب کردی٬ حالا می خواهی حرف های مردم را درست جلوه دهی ؟ بگو نظرت غیر از این است . یا این که د.وست داری مردم بگویند دختره عیبی داشت که بی سر و صدا دستش را به دست پسردایی اش دادند رفت ؟ محال است . بس کن . بلند شو برو . راست می گفت مادرت . تو کم جنبه هستی . آزادی بیش از حد تو را گستاخ کرده . از جا برخاستم سرم گیج رفت و سیل اشک از چشمانم جاری بود . برو بیرون . - می روم اما بدانید سر سفره ی عقد به جای بله جواب منفی خواهم داد . پدر برای اولین بار در طول عمرم مثل شیری زخم خورده به طرفم خیز برداشت و سیلی محکمی به صورتم نواخت . از فرط درد دستم را روی گونه ام گذاشتم . احساس کردم جلوی دیدگانم تاریک شد . هیچ چیز نمی دیدم . محکم به در اتاق خوردم . در باز شد و من به صحن حیاز پرت شدم و سرم به شدت به لبه ی جوی آب ایوان خورد . دیگر هیچ نفهمیدم . نمی دانم چقدر در بی هوشی بودم .اما وقتی چشم باز کردم ٬ مادر کنارم نشسته بود و به آرامی اشک می ریخت . آن طرف تر پدر پشت به من کنار پنجره ی اتاقم ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد . با صدای مادر که به آرامی او را مخاطب قرار داد رو برگرداند . بهادرخان دیبا به هوش آمد . پدر نگاهی به صورتم افکند و آرام اتاق را ترک کرد . با این که عصبی بود می دانستم از رویم خجل است . هنوز هم می شد در عمق نگاهش مهر و محبت پدری را دید . مادر دارویی در قاشق ریخت و آرام در حلقم سرازیر کرد . آن قدر گریه کرده بودم که چشمانم پف آلود شده بود . دست هایم را گرفت و آرام آرام شروع به نوازش کرد . به چهره اش خیره شدم . دلم برایش سوخت . چقدر باید از من و اعمالم زجر می کشید و شرمسار می شد ؟ چرا ؟چرا نباید به خواسته ی او هرچند باعث تیره بختی ام بود ٬ تن می دادم ؟ مدت ها بود که احساس می کرد هر روز که می گذرد غصه ی من او را پیر تر می کند . هیچ مشکلی جز من نداشت . پدر حال و روزش بهتر از مادر نبود . از غم این که مردم کوی و برزن پشت سرش حرف هایی می گویند ٬ چهره اش تیره و گرفته می نمود . حتما می ترسید دیگر کسی سراغ من نیاید . انگار خنجر خانواده ی جعفرخان تا اعماق قلب او رسوخ کرده بود . می دانستم از همان دوران کودکی احمد را هیچگاه دوست نمی داشت . اما به خاطر آبرویش به این وصلت رضایت داده بود . چه می شد من به خاطر آبرویشان ٬ به خاطر پدر و مادر ٬ به این ازدواج رضایت می دادم ؟ شاید مرور زمان خاطره ی ماکان را از لوح ذهنم پاک می کرد . به امید آینده ای روشن دیده بر هم نهادم . صبح روز بعد سعی کردم بشاش از جا برخیزم . به زندگی لبخن بزنم و حرف های سرد و زجر آورم را در صندوقچه ی قلبم پنهان کنم و تن مادر مهربانم را نلرزانم . می خواستم انها هم خوشباشند و فکر کنند من با دلی شاد به خانه ی احمد می روم . نمی خواستم بعد از رفتنم این غمم که مبادا من در سختی و تنفر از احمد سر کنم ُ آنها را از پا در آورم . با رویی باز سر سفره نشستم . پدر و مادر هر دو مرا با بهت و تعجب می نگریستند . زیر شادی ام غمی پنهان بود . ماما سعی کردم این ماه اخری را که با انها سر می کردم باعث کدورتشان نشوم . مهتا پنهانی به من می خندید شاید فکر می کرد عشق ماکان عشقی آبکی بوده و از دیشب تا امروز من او را به کلی فراموش کرده ام و اط شوق عروسی یادی از او در دلم نیست . بعد از پایان ناشتا ٬ پدر زود تر از همه خانه را ترک کرد . بعد هم ناصرخان صورت پریا را بوسید و خانه را ترک کرد . در آشپزخانه مهتا در کنارم ایستاد و به آرامی گفت : ضربه دیروز انگار کاری بوده . امروز بشاشی . خدا رو شکر که سر عقل آمدی . دیبا جان پدر هم بد تو را نمی خواهد . با خنده ی مصنوعی گفتم : آه بله ٬ مهتای عزیز. همه چیز را مدت هاست فراموش کردم . فقط به خاطر این که احمد را نمی خواستم ٬ با همه لج کردم و گرنه الان مدتی است که از ماکان خبری ندارم . امیدم فقط به آینده است که شاید روزی احمد را .... ممهتا دستی به موهایم کشید و گفت : می دانم تو هم روزی به او علاقه مند خواهی شد . بعد از خروج از مطبخ پا به حیاز اندرونی گذاردیم . مادر روی ایوان نشسته بود و قلیان می کشید . کنارش لبه ایوان نشستم و به رویش لبخند زدم . مادر نگاهی به اطراف انداخت و به کلثوم که مشغول جارو زدن اتاقی بود گفت : کلثوم ختنم تمیز جارو کن . بعد هم برو سراغ مهمانخانه و ناهار خوری . امروز مهمان داریم . ظرف ها را هم دستمال بکش تا تمیز شوند . بعد رو به من گفت : دیبا جان تو هم برو حمام . فرستاده ام آب گرم کنند . کنیز حاج تقی می آید تو را بشوید . برای بعد از ظهر دایی ها و خانواده شان مهمان ما هستند . درست نیست تو را با سر روی نامرتب ببینند . قرار است امروز برایت رونما بیاورند . آرام برخاستم . چشم مادرجان . تا طهر خیلی مانده . می روم اول سری به اتاقم بزنم . می خواهم تغییراتی در آنجا بدهم . مادر با لبخند گفت : الهی قربونت بشم . چه خوب عاقل شده ای . برو . آب که گرم شد صدایت می کنم . با چشمانی خیس از اشک برخاستم تا مادر انها را نبیند . گریه ی پریا از اتاق قدیم مهتا ٬ که حال اتاق موقتی انها شده بود به گوش رسید . خیلی وقت بود که پریا کوچولو را در آغوش نگرفته بودم . دلم برای بوی تنش و چشم های خاکستری اش تنگ شده بود . وارد اتاق مهتا شدم . در حال عوض کردن لباس پریا بود و او یک بند گریه می کرد . با صدای باز شدن در مهتا رورگرداند . لبخندی زد و گفت : چه عجب سری به خواهرزاده ات هم زدی . خنده ای کردم و گفتم : می دانی که حال و روزم خوب نبود . حتی گاهی اوقات هم خودم را فراموش می کردم . مهتا پریا را زیر سینه گرفت . پریا مشغول خوردن شیر شد و گریه اش بند آمد . مهتا چقدر ناصرخان را دوست داری ؟ با نگاهی متعجب گفت : نم دانم . اما انقدر که از دوری اش احساس تنهایی می کنم . چه شده باز رفتارت مشکوک است ؟ هیچی خواهرجان داشتم فکر می کردم یعنی من هم می توانم روزی مثل تو دلم برای احمد تنگ شوم یا نه . مهتا خنده ای کرد و گفت : حتما مطمئن باش و سپس افزود : البته این ها همه حالات شخصی من است ولی فکر می کنم در تمام زن ها یکی است . غالبا زن ها چون از عواطف و احساسات طریف برخور دارند ٬ خود را با هر وضینی تطبیق می دهند . حتی گاهی اوقات وجدانت نمی گذارد احساس کنیکه باعث آزارش شوی٬ چون آن قدر او را به تو محبت می کند که احسساس می کنی دوستش داری . بچه را آرام از زیر زسینه برداشت و در آغوش من جای داد . بعد با نگاهی فیلسوفنه خنده ای کرد و گفت : ببین وجود یک بچه ی کوچک چقدر باعث آرامش روح می شود . وقتی او را از شیر جانت سیراب کنی و بپرورانی تمام عشقت به او معطوف می شود ٬ آنقدر که هیچ وقت فکر نمی کنی تنهایی . خنده ای کردم و گفتم : یعنی حرف هایت را باور کنم ؟ ممکن است من بعد از تولد کودکی ٬ در قلبم نسبت به احمد احساس .... به حرف هایم اطمینان کن . تو هنوز از احمد محبتی ندیدی یعنی نه فکرش را کرده بودی و نه فرصتش را داشتی . شاید بعد از گدشت مدتی از ازدواجت بر این اشک ها و حسرت ها و عشق بی پایه ات بخندی . حرف های مهتا مرا به فکر فرو برد . اصلا نمی خواستم در مورد احساسم به احمد حرفی بزنم . بچه ممکن بود باعث شود من به احمد نیندیشم . می توانستم این گونخ تنفرم را برای همیشه پنهان کنم و عشقم را نثار فرزندمان نمایم . پریا را محکم در اغوش فشردم و بوسیدم . با دست هایش بازی می کردم و طفلکی در خواب بود و فقط گردنش را تکان می داد . ذذوباره او را وبسیدم .چشم گشود و لب غنچه کرد . می خواست گریه کند فوری به مهتا دادمش و به اتاق خودم پناه بردم . در حال و هوای خودم بودم که مهتا خبر داد أب گرم شده است و دلاک منتظر است . صدایم را بلند کردم و گفتم : باشد دایه جان می آیم . بلند شدم اماده شوم که در اتاقم را زدند . بیا تو . زهرا بود . ااز دیدنش قلب فرو ریخت . حتما حامل نامه ای از ماکان بود . خاننم جان نامه داشتید . خدایا چرا ؟ چرا حالا ؟ نامه را گرفتم و انعامش را دادم . در اتاق را چفت کردم کسی وارد نشود . - ماکان عزیزم ٬ شرمنده ام . دیبا خود را ببخش . نامه را گشودم . نمی دانستم چگونه نامه را به پایان برسانم . پس از خواندن نامه شادی ام به غم تبدیل شد . دیبای عزیزم . سلام . امیدوارم حالت خوب باشد . اگر جویای حال منی ٬ خوبم . مدتی است در هنگی مشغول تعلیم نظامیان هستم . قرار بود به تهران بازگردم . اول فکر می کردم بعد از امدن از کردستان به شوشتر ٬ بلافاصله ماموریتم به اتمام می رسد . اما طی حکمی جدید دو سال دیگر این جا می مانم . قرار است به شیراز بروم و اثاثم را به اینجا انتقال دهم . شوشتر شهر زیابیی است . هورا در اینجا بر خلاف کردستان گرم است . دیبای عزیزم . شاید این اخرین نامه باشد که به دست تو می رسد . نمی دانم چرا اما احساس می کنم نباید قلب و روح تو را بی جهت به بازی بگیرم . حال که از تو دورم نباید تو را پا سوز خود کنم . امیدوارم مرا ببخشی . هر کجا هستی برایت آرزو ی خوشبختی می کنم . دوستدارت ماکان . خدای من چرا ؟ اشک هایم بود که روی نامه سرازیر می شد . نامه اش سراسر بی احساسی بود . آیا من تا کنون بازیچه ی او بودم ؟ هرگز تو را نمی بخشم . اگر دوستت نمی داشتم شاید با همین دست هایم خونت را می ریختم . ساعتی را به حال خود گریستم . اما در اعماق قلبم مسرور بودم . این بار خدا بامن بود و می دانست که نمی توانم برای ماکان بنویسم دارم ازدواج می کنم . رفتم و نامه هایش را یکی پس از دیگری به اتش کشیدم ٬ در حالی که از ته دل می گریستم . نزدیک ظهر بود که دایه وارد اتاق شد و گفت : دیبا جان چه شده عزیزم ؟ هیچی دایه جان و رفتی حمام ؟ الان مهمان ها می آیند . نه دایه حوصله ندارم . به درک که می آیند . خانم جان خدا مرگم بدهد . این طور حرف نزنید . امروز روز مهمی برای شماست . باز به یاد مادر افتادم اگر چنین مرا می دید حتما پس می لفتاد . * * * ادامه دارد .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس